از این شهر خواهم رفت،
به نهرها سفری خواهم داشت،
آب ها مرا به خود می کشانند،
اگر شمار پرنده های کشته شده،
که از سینه ام افتاده اند را،
به حساب نیاوریم،
سنگینی ِ هیچ باری، جز دلم را ندارم،
حرفی نیست
این چهره ی من و این صورت شب
و در صدایم
سکوت خاطرات به گوش می رسد
با تلخی درونم در جاده ها
راه می روم
مدت هاست که راهم را از این شهر
جدا کرده ام
حتی اگر خسته هم باشم
سوار آن قطارها نخواهم شد
کسی در ایستگاه ها
منتظرم نباشد
بی تردید
شهر در میان انبوهی موهایم
پنهانی بلند می شود
و اکنون از دردها و عشق ها
تنها خاکستری در من به جا مانده ست
پشت سرم
آب های کوچکی آرام آرام جاری اند
تنها خیسی راه هاست که
مرا سمت نهرها رهنمون می کند
حرفی نیست
این چهره ی من و این صورت شب
و در صدایم
سکوت خاطرات به گوش می رسد
عاقبت باز چنان سوالی بی جواب
درون خود باقی ماندم
و رویاهایم در آینه ی شکستهِ شهر
کهنه و کهنه تر می شد
به من بگو
آیا عمر من
گذری در این شهرها داشته ست؟
راستی، آیا تاکنون
من چقدر از عمرم را برای خودم
زندگی کرده ام؟
شعر از این شهر خواهم رفت به نهرها سفری خواهم داشت
بیشتر بخوانید » زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است